خاطرات نماز در جبهه

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

نماز شهادت (شهيد حسن نقشه چى)
عمليات بدر بود، با يك فروند هلیكوپتر« شنوك » به جزيره ى مجنون رفتيم خيلى سريع و ضربتى، خمپاره اندازهاى 120 را مستقر كرده و از صبح تا حوالى غروب زير شديدترين آتش دشمن و با هدايت ديده بان ، روى تانكها و نفرات دشمن گلوله ريختيم . نزديك غروب ، دشمن عقب نشينى كرد. برادر «حسن نقشه چى» در نزديكى من، داخل گودالى نشست و شروع به خواندن قرآن كرد. زير چشمى او را مى ديدم. مثل ابر بهارى اشك مى ريخت، حال و هوايى خاص، و صورتى بسيار نورانى داشت. در حال گفتن اذان مغرب بودم. كه حسن داخل سنگر رفت، تكبير نماز را گفت و ركعت اول را به پايان رسانيد. گلوله اى در دو مترى ما به زمين خورد، از ميان دود و باروت يكى از بچه ها مرا صدا كرد در حالى كه موج مرا گرفته بود به سرعت خود را به داخل سنگر رساندم ، بدن حسن كاملا سالم و گرم بود، فقط تركش رندى به قلب او اصابت كرده بود. صورتى نيكو و نورانى داشت بوسه اى از سر حسرت به او زده و به حال او غبطه خوردم . آمبولانس آمد و او را از پيش ما برد، ولى يادش براى هميشه در دلها باقي ماند.

نماز صبح در ميدان مين
در عمليات رمضان در يك روز گرم و آفتابى در منطقه ى جنوب و اطراف پاسگاه زيد، ساعت 21، دستور عمليات و پيشروى داده شد، همه ى رزمندگان ، با تكاپوى زياد، مشغول انجام وظايف خود بودند و فقط به پيشروى در عمق محورهاى عمليات مى انديشيدند.
ميادين مين، به سرعت پاكسازى مى شد. حمل مهمات و تغذيه با احتياط غير قابل وصفى با چراغ هاى خاموش و زيرمنورهاى دشمن صورت مى گرفت . ساعاتى از نيمه شب گذشته بود كه به پشت يك ميدان مين عجيب و غريب رسيديم، برادران تخريب توانسته بودند بخشى از آن را براى عبور خودرو و رزمندگان، پاكسازى و نواركشى كنند. ما هم كه در يك آمبولانس بوديم، مجبور بوديم با احتياط كامل و با آهستگى عبور كنيم . يكى از رزمندگان در جلوى ماشين پياده حركت مى كرد و مسير را نشان مىداد. چرخ سمت راست بر اثر برخورد با مين ضد نفر، تركيد و خودرو متوقف شد.
هر لحظه امكان داشت خمپاره اى بر روى ماشين ما فرود بيايد و به همين دليل وحشت كرده بوديم .
به دليل كم عرض بودن جاده ، امكان جك زدن نيز نبود. چند دقيقه اى نگذشته بود كه در تاريكى صداى ضعيف موتورسيكلتى به گوش ما رسيد. هنگامى كه به ما رسيدند، بلافاصله مشغول مين يابى در محل و تعويض چرخ خودرو شدند.
در همين حال ديديم كه يك نفر از آنها مشغول جهت يابى است و با قطب نما دنبال قبله مى گردد. «وقت نماز صبح شده بود». چگونه مى شد در زير آن آتش گلوله ها، جاى امنى براى نماز پيدا كرد؟!
امكان تجديد وضو نبود. آن دو تخريبچى در انتهاى نماز خود بودند و عملشان همه ى بينندگان را به شوق معنوى وا مى داشت. من هم با تمام وجود خاكى خود، در مقابل خداوند ايستادم . زير منورها و تيرهاى رسام ، صداى خودم را نمى شنيدم . نماز را سلام دادم . رو به قبله ايستادم تا به حضرت امام حسين (ع ) عرض ادب كنم كه موج انفجار مرا زمين گير كرد. نماز صبح در ميدان مين، در كنار چند مجروح به همراه آماج گلوله هاى دشمن عجب حال و هوايى داشت كه هنوز بعد از21سال غبطه لحظه اى از آن را مى خورم .

خون و آب
شب عمليات رمضان نزديكىهاى پاسكاه زيد بوديم . عمليات حدود بيست كيلومتر پياده روى داشت. بايد براى نماز از قبل وضو مى داشتيم چرا كه شايد مجبور مى شديم نماز را در حال حركت بخوانيم.
خمپاره اى نزديك مان منفجر شد. همه در حال وضو گرفتن بوديم . تركشى خورد به سر يكي از بچه ها كه داشت مسح سر مي كشيد با خونسردي و لبخندي بر لب . خون از سرش جوشيد و با آب وضوي صورتش آميخت . اما خنده هنوز روي صورتش بود .

توكل بر خدا
يك برادر وظيفه داشتم كه خيلى به نماز مقيد نبود و مخصوصا مواقعى كه وضعيت قرمز و خطرناك مى شد، به طور كامل از نماز خواندن خوددارى مى كرد. احتمالا عامل اصلى آن ترس بود و مى خواست بيشتر با بقيه نيروها باشد. يك شب در يك كانال بوديم تا اين كه آتش بسيار سنگينى از طرف دشمن ريخته شد. تا نزديكى هاى صبح مشغول نبرد بوديم و در گرما گرم جنگ صداى اذان پخش شد. كانال ما به نمازخانه بسيار نزديك بود. من به همراه چند نفر ديگر نماز خوانديم . تا سرانجام اغلب نيروهايى كه آن جا بودند نماز را در نمازخانه خواندند. آن سرباز آن شب با ما بود و وقتى ديد كه اين نيروها چه طور تا صبح مبارزه كرده اند و هنگام اذان به نمازخانه مىروند گفت : ((من واقعا تعجب مىكنم كه با اين همه تركش و خمپاره حتى يك نفر از شما بابت نماز خواندنتان آسيب نديديد.))
با مشاهده ى اين صحنه ها و درك اين مطلب كه نماز خواندن با توكل بر خدا هيچ خطرى ندارد، كم كم به جمع نمازگزان پيوست واز انسان هاي، مقيد نسبت به نماز شد.

كار عارفانه (شهيد احمد رضايى)
در منطقه ى عمومى مهران، در مكانى مستقر بوديم كه در نزديكى ما خانه هاى خالى و قديمى وجود داشت . به علت گرماى هوا، در بيرون ساختمان ها و چادرهايمان مى خوابيديم و گاهى هم بر روى پشت بام شب را به صبح مى رسانديم . شب ها شهيد احمد رضايى با مشقت بسيار، مسافت زيادى را طى مى كرد تا به وضوخانه برسد و بعد از وضو مى رفت و در آن ساختمان هاى متروكه مشغول نماز مىشد. چون محل پرتى بود و بدون جلب توجه به هيچ مسأله اى و هيچ فردى مخلصانه عبادت مى كرد.
يك شب رفتيم رزم شبانه و از اواسط شب تا حدود ساعت سه صبح مشغول راهپيمايى و تمرين بوديم . ولى بعد از بازگشت هم اين شهيد گرامى نماز شب را ترك نكرد و نه تنها نماز شب خواند، بلكه تا صبح بيدار بود و بعد از اين همه سختى در ساعت شش و پانزده دقيقه خوابيد.

مكان مخصوص عبادت يك روحانى در گروهان ما بود. او هميشه اصرار داشت در يك نقطه ى خاص عبادت كند و به همين دليل گوشه اى را انتخاب كرده بود و در آن جا نماز مى خواند و قرآن تلاوت مى كرد.
يكى از دوستان مىگفت يك شب به او گفتم : ((چرا شما هميشه همين جا نماز مىخوانيد و در همين مكان مىمانيد؟!)) او قرآن را با احترام بست و با تبسمى مليح پاسخ مرا داد. من چند قدمى از او دور شدم و بعد از چند لحظه خمپاره اى دقيقا در آن محل خورد و او در محل نيايش و تلاوت قرآن خود به شهادت رسيد!
شايد او مى دانسته كه اين مكان محل عروج اوست كه آن قدر مقيد به عبادت در آن محل بود.

اعتراض نابجا (شهيد اكبر آمبرين)
يك روز شهيد «شيخ اكبر آمبرين » در مسجد جامع خرمشهر مشغول نماز بود. خمپاره اى به نزديكى ما اصابت كرد، ولى او به نمازش ادامه داد!
بعد از نماز وقتى به او اعتراض كرديم كه چرا نمازت را قطع نكردى و نشكستى، گفت « اصلا من متوجه نشدم كه خمپاره اى در اين نزديكى ها فرود آمده است !

يادمان شهيدان
نيمه هاي شب بود كه از سنگر كمين برمي گشتيم. از پشت يكي از خاكريزها صداي ناله پرسوزي شنيديم. طاقت نياورديم ، رفتيم نزديكتر، در تاريكي شب با خداي خودشان راز و نياز مي كردند .
چشم ، چشم را نمي ديد . نزديكتر شديم . به حالت سجده بودند و شور و حال عجيبي داشتند . متوجه حضور ما نشدند . بي اختيار پشت سرشان زانو زديم و با ناله محزونشان همنوا شديم .كارشان كه تمام شد متوجه ما شدند.
پرسيديم :« چرا اين همه راه طولاني را پياده آمده و اين گوشه بيابان نشسته ايد و راز و نياز مي كنيد ؟!»
گفتند :« اينجا سال گذشته سنگرمان بود . خمپاره اي آمد و خرابش كرد . چند نفر از بهترين دوستانمان همين جا شهيد شدند. ما نيز به ياد آنها اينجا جمع شده ايم.»

چادر نماز
قبل از عمليات خيبر در گردان زرهى در جبهه حضور داشتم. واحد تبليغات ما دو تا چادر تهيه كرده بود و آن را به نام مسجد امام حسين (ع ) مى شاختيم .
قرار شد اول، حفاظت دو چادر را تأمين كنيم و بعد آن جا نماز جماعت برپا كنيم. تقريبا اندازه ى قد يك انسان دور تا دور چادرها را كيسه چيديم تا از تركش در امان باشد.
يك روز در حال خواندن نماز ظهر بوديم كه هواپيماى دشمن وارد منطقه ى ما شد و صداى پدافندهاى خودى فضا را پركرد، ولى ما نماز را ادامه داديم. بعد از چند لحظه بمباران خوشه اى آغاز شد و تعدادى از آنها هم در نزديك چادر ما فرود آمد ولى هيچ كس نماز را ترك نكرد! بعد ازنماز كه چادر را بررسى كرديم، ديديم حتى چند جاى چادر هم سوراخ شده، ولى نمازگزاران آسيبى نديده اند.


نماز جماعت يا نماز شب (عمليات محرم )
سال 1361 قبل از عمليات محرم بود كه رزمندگان خود را براى عمليات آماده مى كردند. من نيز در تيپ 17 على بن ابيطالب (ع ) بودم. در آن روزها در كارخانه ى «سپنتا» مستقر شده بوديم. رزمنده ها در محوطه كارخانه چادر زده بودند، اما سالن بزرگى وجود داشت كه معمولا نماز جماعت در داخل آن برگزار مى شد.
گاهى وقتها بعد از نيمه هاى شب كه از خواب بيدار مى شدى، وقتى نگاهت به داخل سالن مى افتاد، ابتدا فكر مى كردى نماز جماعت داخل سالن برگزار مى شود، اما بعدا به خود مى آمدى كه اكنون وقت هيچ كدام از نمازهاى يوميه نيست. بلكه همه در حال نماز شب هستد! به هر قسمت سالن كه چشمت مىافتاد شاهد راز و نياز بسيجيان و رزمندگانى بودى كه غرق در معشوق خويش بودند. آيا آنها از خداى خود مقام و موقعيت مى خواستند؟ آيا دنبال مال دنيا بودند؟ آيا...؟!
آنها طورى راز و نياز مى كردند كه گويى عزيزترين شخص خود را از دست داده اند. اما همين عاشقان در صحنه هاى نبرد وقتى زمان موعود فرامى رسيد، شبانگاه، بر قلب دشمن مي زدند و با قدرت و ايمان، دشمن را به زانو درمى آوردند.
اين قدرت و انگيزه چيزى نبود، مگر اثرات همان مناجات هاى شبانه و همان رابطه ى بين عبد و معبود.


مناجات تا اذان صبح (شهيد سيداصغر توفيقى)
شهيد توفيقى يكى از بچه هاى باصفا و قديمى جبهه، مسئول مخابران گردان حمزه بود. چند روز قبل ازعمليات والفجر هشت، رزم شبانه داشتيم . رزم خيلى سنگينى بود. بعد از يك سرى بد و بايست ها و ستون كشي ها، بچه ها را روانه چادرهايشان كردند. بعد از اينكه بچه ها خوابيدند، بعد مدتى نيروها را از چادرها بيرون كشيدند.
اين دفعه، بچه ها را كلى راه بردند. فشار سنگينى وارد كردند، تا نيروها براى عمليات آماده باشند. وقتى داشتيم به سمت چادرها برمى گشتيم ، ديدم «سيداصغر» مسيرش را عوض كرد و ستون را سپرد دست يكى از بچه ها. آن موقع توجهى به اين قضيه نكردم. موقع اذان صبح كه آمدم براى نماز، «سيد اصغر» را ديدم كه هنوز داشت مناجات مي كرد .
با آن همه پياده روى و ستون كشى شب قبل كه رمق بچه ها را گرفته بود، اما نماز شبش ترك نشده بود و تا اذان صبح با خداى خودش راز و نياز كرده بود.

نماز بر روي تانك !
در عمليات فتح المبين بود كه ما به عنوان نيروى تأمين جهت جلوگيرى از دور خوردن، توسط نيروهاى دشمن در حال خدمت بوديم. عمليات تا ظهر ادامه داشت. ما در عقب تانك بوديم. چون فرصت نداشتيم و موقعيت هم طورى نبود كه بتوان نماز را در روى زمين خواند، با همان خاكى كه بر روى سطح بيرونى جمع شده بود تيمم كرديم و مشغول نماز شديم.
پوتين، كلاه خود، و تجهيزات همراهمان بود. هم چنان تانك هم در حال حركت بود و حتى گاهى شليك مى كرد، و در بعضى موارد به ناچار در جاده مى پيچيد. من با زحمت و مشقت فراوان، جهت قبله را حفظ مى كردم و مواظب بودم رويم از قبله برنگردد. به هر حال آن روز، نماز را بر روى تانك در حال آتش ريختن و حركت خوانديم .

توفيق عبادت
چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار مى شدم ، ولى حال اين را كه برخيزم و نماز شب بخوانم نداشتم. در واقع توفيق نداشتم . كوهستانى بودن منطقه، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آب با ما، سرما و ترس نيز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود.
يك روز يكى از رزمنده هاى خيلى با حال را ديدم و قضيه محروم شدن از فيض نماز شب را به او گفتم . او گفت : «تو بايد دو كار اساسى انجام بدهى تا بتوانى نماز شب خوان شوى. اول اين كه نمازهاى واجب رادر اول وقت به جا آورى و دوم اين كه از خدا توفيق بخواهى».

دوبار نماز صبح ! (شهيد پرهازى)
اين خاطره مربوط مى شود به خرداد ماه سال 1360. در آن ايام به همراه دو نفر ديگر از برادران به عنوان مسئولان دسته هاى يك گروهان در خدمت جنگ و انقلاب بوديم. محل استقرار ما «شهرك دارخوين » بود. در واقع اين محل ، مقرى بود جهت استراحت و تجهيز نيروها.
به طور كلى در بين نيروها، هميشه افراد شوخ طبع وجود داشتند كه اتفاقا يكى از اين فرماندهان دسته ها، داراى همين ويژگى و روحيه بسيار خوب بود. اسم كوچكش را به خاطر ندارم، شهيد «پرهازى» در بسيارى مواقع ديده مى شد كه با ديگر رزمنده ها يك جا جمعند و مشغول صحبت هستند. اغلب صحبت هايشان با خنده نيز همراه بود.
يك روز صبح، تازه صداى اذان به گوش مي رسيد كه من از خواب بيدارشدم . ابتدا رفتم سراغ بچه هاى دسته ى شهيد «پرهازى » تا آنها را براى نماز بيدار كنم . تعدادى را صدا كردم و عده اى هم خودشان بيدار شده بودند و يا اين كه با اين سر و صدا از خواب بيدار شدند. از قيافه هايشان معلوم بود كه سئوالى دارند، و در واقع همه متعجب بودند. بلافاصله بعد از چند لحظه خودشان به حرف آمدند كه ما يك بار نماز صبح خوانده ايم ، كه البته خودشان فهميدند چه خبر است .
بله شهيدبزرگوار «پرهازي» نزديك ساعت 2 بامداد، بچه ها را براى نماز صبح بيدار كرده بود و چون همگى خسته بودند، متوجه ساعت هم نشده بودند. دو ركعت نماز صبح خوانده و خوابيده بودند.
ولي چاره اى نبود. همگى بلافاصله بيدارشدند و وضو گرفتند و مشغول نماز صبح واقعى شدند.

نماز و فرماندهى (شهيد مهدى زين الدين)
شهيد زين الدين به نماز اول وقت بسيار اهميت مى داد، ايشان در هر وضعيت و در هر منطقه اى كه بود به محض رسيدن وقت نماز، براى اداى فرضيه نماز مهيا مى شد.
در منطقه سردشت تردد داشتيم، در حالى كه جاده ها و محورها از لحاظ امنيتى تضمينى نداشت و از جهت فعاليت گروهك هاى ضد انقلاب بسيار آلوده بود. موقع نماز شد، ايشان در همين اوضاى سريع ماشين را نگه داشت و كنار جاده به نماز ايستاد.
پس از شهادتش، يكى از برادران در عالم رؤيا او را ديد كه مشغول زيارت خانه ى خداست، وعده اى هم دنبالش بودند، پرسيده بود: «شما اينجا چه كاره ايد؟!» گفته بود: «به خاطر آن نمازهاى اول وقتى كه خوانده ام، در اينجا فرماندهى اينها را به من واگذار كرده اند».

مسلمان شدن شهيد زرتشتى
يكى از دوستان مى گفت: در اردوگاهى كه به سر مى بردند آزاده اى زرتشتى بود كه هميشه در حركت ها و اعتراضات مختلف ايشان را همراهى مى كرد. وى مى گفت: يك روز صبح مى خواستيم نماز بخوانيم ديديم كه او هم به صف نمازگزاران پيوست! تعجب كرديم و از او علت را جويا شديم .
گفت :« ديشب خواب ديدم حضرت امام (ره) به خانه ما آمدند و كنار ديگر افراد خانواده نشستند پس از مدتى فرمودند بلند شو نماز بخوان ! نگاهى به پدر و ديگر افراد خانواده كردم كه چه كنم يا چطور جواب حضرت امام (ره) را بدهم ؟!
در همين هنگام ناگهان پدرم گفت : بلند شو پسرم اطاعت از فرمايش حضرت امام واجب است. بعد از آن پدرم نيز به همراه حضرت امام بلند شد و جهت گرفتن وضو كنار حوض رفت. وقتى از خواب برخواستم اين موضوع را با برادر روحانى اردوگاه در ميان گذاشتم ايشان به من پيشنهاد كردند كه مسلمان شوم و من هم امروز شهادتين را خوانده و مسلمان شده ام بعد از چند وقت آن برادر مسلمان بر اثر بيمارى در اردوگاه به درجه رفيع شهادت نايل شد.

 

منبع: موسسه جهانی سبطین(ع)


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: خاطرات نماز در جبههکتاب الکترونیک نماز

تاريخ : جمعه 9 بهمن 1394 | 20:20 | نویسنده : یه بنده خدا |

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • کار آفرین ها